طوطی غمین نشسته که قنّاد می رود
شیرین دلش گرفته که فرهاد می رود
چرخد زمان که یاد عزیزان مکن ولی
عمــر عزیز هم مگر از یــاد می رود
سرو و سمن گــرفتــه سرِ ره ز باغبــان
کان سایه بین که از سر شمشاد می رود
ایــن انس و الفتی که بود حاصل حیــات
خود خرمن گلی است که بر باد می رود
روزی بهم رسیدن و روزی جدا شدن
دادی نــرفتــه نــوبــت بیداد مــی رود
بر هر شکنج طرّه اش آویز چشم و دل
این سرو نـاز بین که چه آزاد می رود
نوشادی است و آمد و با عاشقان خود
نوشی چشاند و باز به نوشاد می رود
فریاد عاشقان همه گو در گلو شکن
هرچند کار عشق ز فریاد مـی رود
گرد غمش به اشک فرو شوی، شهریار
وانگــاه شاد بــاش کــه دلشــاد می رود
3 امتیاز + /
0 امتیاز - 1393/01/05 - 19:48